قسمت اول/پیرزن راهنما
در این وبلاگ که مانند یک دفترچه ی خاطرات است به نوشتن خاطرات یک کارآگاه خصوصی خواهم پرداخت.

یک شنبه 22 شهريور 1394
ن : کامیاب کریمی

قسمت اول/پیرزن راهنما

در حین سلام و احوال پرسی ابتدایی متوجه بینی عمل کرده و صورت دستکاری شده اش شدم و پرسیدم:«مشکلتون چیه؟»

سری تکان داد و نفس عمیقی کشید و صورتش را که پوستش به شدت کشیده شده بود را به زحمت در هم برد و گفت:«دو ماهی هست که رفتار عروسم مشکوک شده و صبح زود کمی بعد از پسرم از خونه میره بیرون و چند دیقه قبل از اومدن اون برمی گرده خونه.»

من هم که تا با شنیدن اسم عروس متوجه شدم این هم مثل همه ی مراجعین قبل است گفتم:«مگه خونه ی اونها نزدیک به شماست و عروستون سرکار نمیره؟»

پیرزن گفت:«آره طبقه ی بالای ما هستن و نه سرکار نمیره.»

همین که میخواستم سوال بعدی را بپرسم تلفن روی میزم به صدا درآمد و من هم با معذرت خواهی از پیرزن به تلفن جواب دادم؛صدای آقای مهدوی(معاون سازمان اطلاعات جمهوری اسلامی ایران)را که شنیدم فهمیدم که باز هم یک پرونده ی سخت دیگر برای سازمان اطلاعات باز شده که باز برای بستنش دست به دامان من شده اند!گفتم:«دارم میشنوم!»

آقای مهدوی مثل همیشه توضیحاتی داد و گفت خلاصه ی پرونده به ایمیلم ارسال شده و در حین توضیحات به یک سری قتل سریالی اشاره کرد که احتمال میدادند توسط یک زن انجام میشده و ادامه اش را در ایمیلم باید میخواندم.

تلفن را قطع کردم و رو به پیرزن کردم و گفتم:«تا حالا وقتی رفته بیرون بهش زنگ زدید تا ببینید کجاست؟»

پیرزن آهی کشید و گفت:«ای آقا!هر روز زنگ میزنم و همین رو میپرسم ولی یه روز میگه بازارم،یه روز میگه با دوستای دوران دبیرستانمم و یه روز دیگه میگه حوصلم تو خونه سر رفته بود و اومدم یه دوری بیرون بزنم.به پسر بی غیرتم هم که میگم میگه بزار هرجور راحت تره باشه خونه که زندون نیست و از این حرفای الکی.»

نگاهی به پیرزن کردم و گفتم:«پروندتون تشکیل شد و خواسته ی شما اینه که بفهمم عروستون کجا میره و چکار میکنه؟»

پیرزن سرش را همرا با آره گفتن کمی کج کرد و سپس من گفتم:«خب نتیجه تا هفت روز دیگه بهتون اعلام خواهد شد و قبل از رفتن مشخصات عروستون  و مشخصات و محل کار پسرتون رو توی این کاغذ بنویسید.»

پیرزن بعد از نوشتن اطلاعات خداحافظی کرد و رفت و من رفتم سراغ ایمیلی که برایم فرستاده شده بود.مثل همیشه رمز مخصوصی که سازمان اطلاعات به من داده بود را وارد کردم و پرونده را خواندم که تاریخ اولین قتل را حدود دو ماه پیش اعلام کرده بود و 13 قتل تاکنون رخ داده بود؛ نام مقتولان و محل کشته شدنشان که همگی در خانه شان بود و تاریخ قتل ها را روی دیواری شیشه ای که در دفترم داشتم روی نقشه مشخص کردم و متوجه شدم که همه ی آنها در یک محوطه ی دایره ای در بخشی از محله ی یوسف آباد تهران کشته شده اند و این امر مرا مجاب کرد که به آن محله بروم و مثل همیشه پرونده های باز را نگاه کردم تا ببینم به کدام پرونده میتوانم در آنجا رسیدگی کنم.

از تاکسی که پیاده شدم موبایلم به صدا در آمد و دیدم که کوروش پیامی برایم فرستاده که مکان حال حاضرم را پرسیده بود و من هم جواب دادم به دنبال حقیقت در یوسف آباد خیابان یازدهم.

همینطور راه میرفتم و به اطراف نگاه میکردم که ناگهان چشمم به ورودی شرکتی افتاد؛یک شرکت کامپیوتری بود و ساختمان دیوار به دیوار خانه ی یکی از مقتولین.همینطور که نگاه میکردم یادم آمد این مقتول مردی جوان بوده که اتفاقا در همین شرکت کار می کرده و از این راه پول نسبتا خوبی به دست آورده بود و ناگهان زنی با صورتی آرایش کرده و لباس های رنگی از شرکت بیرون آمد و کمی که دقت کردم دیدم چقدر شبیه همان عروس آن پیرزن است و همینطور که نگاهش میکردم و فکر میکردم ، اتومبیلی جلوی او ایستاد و او سوار شد و ناگهان دستی را روی شانه ام احساس کردم و کمی جا خوردم یا بهتر است بگویم ترسیدم و وقتی برگشتم فهمیدم که کوروش است و شروع کردم ماجرا را به صورت خلاصه تعریف کردن و آخرین کلمه ام را که تعریف کردم شروع کردم به راه رفتن به سمت شرکت کامپیوتری که کارکنانش یکی یکی در حال خارج شدن بودند و کوروش که به این حرکات ناگهانی من عادت کرده بود سری به نشانه ی تاسف تکان داد و بدنبالم راه افتاد.وارد شرکت شدم و زنی را دیدم که در نزدیکی ورودی شرکت روی میزی نشسته بود و احتمال دادم که بهترین گزینه برای سوال کردن همان است و جلو رفتم و گفتم:«سلام...ببخشید این خانومی که چند دقیقه ی قبل با مانتوی صورتی از شرکت خارج شد اینجا کار میکرد؟»

حرفم را که زدم چشمانم را به دنبال نامی از این زن گرداندم که دفتری باز را روی میزش دیدم که بالای صفحه اش نوشته بود:«دفتر خاطرات الهام سمیرایی».زن سرش را بلند کرد و با لحنی تحقیرآمیز گفت:«آره،کاری داری؟»

کوروش که همه ی جریان را برایش تعریف کرده بودم پرسید:«بله،میشه اسمشو بدونیم؟»

و من هم به نشانه ی تایید حرف کوروش سری تکان دادم و خانم سمیرایی صورتش را به سمت ما چرخاند و هر دویمان را نگاه کرد و کمی چهره اش گشاده تر شد و گفت:«عه...شما همین کارآگاهه نیستی که بیشتر وقتا عکسش رو میزنن تو روزنامه؟اسمت چی بود؟کامیار؟»

من هم که دیگر حوصله ام سر رفته بود گفتم:«خیر،کامیاب،بله متاسفانه همونم حالا میشه بگید خانم سمیرایی؟»

نیش خندی زد و گفت:«فامیلی منو از کجا میدونی؟پس الکی نیست اینقدر مشهوری،حالا چون شمایی میگم...سمانه قاسمی.»

من و کوروش هم بلافاصله از آنجا بیرون آمدیم و کوروش گفت:«خب حالا بریم برای ناهار؟ساعت 2 شده.»

من هم ابرویی به نشانه ی رد کردن بالا انداختم و گفتم:«نه،نیم ساعت دیگه شرکت ها تعطیل میشن و میخوام قبل از تعطیل شدنشون اونجا باشم.»

کوروش پرسید:«کجا؟»

من دستم را بلند کردم و یک تاکسی جلوی ما ایستاد و گفتم:«بشین میگم؛همین دو خیابون اونور تره.»

وارد شرکت شدیم و دوباره زنی را در نزدیکی در ورودی دیدیم و به طرفش رفتیم و من گفتم:«سلام...مردی به نام مسعود قائمی اینجا کار میکنه؟»

منشی زن گفت:«سلام...بذارید چک کنم.»

و پس از چند ثانیه گفت:«ایشون اینجا کار میکردن ولی تا دو ماه پیش.»

این را که گفت کلمات و صحبت ها از جلوی چشمانم رد شد؛عروسی که دو ماه است مشکوک شده،قتل های سریالی از دو ماه پیش،قاتل احتمالا زن باشد،مردی که دو ماه است اخراج شده،عروسی که نگفته که به سر کار میرود.

و آنجا بود که متوجه شدم یک پیرزن معمولی که یک شکایت معمولی هم داشت بزرگترین سرنخ این پرونده ی مهم را به من داده است و حالا فهمیده بودم که این دو ماجرا یک ربطی به هم دارند و نگاهی به کوروش کردم و به سرعت از آنجا خارج شدم و کوروش دوان دوان به من رسید و نفس زنان گفت:یعنی...می گی این زنه...این عروسه قاتل سریالیه؟»

گفتم:«نه،من اینو نگفتم.»

و به خانه رفتیم.

صبح زود بلند شدم و به صورت نامحسوس نزدیکی خانه ی پیرزن و پسر و عروسش ایستادم و دیدم که مردی با همان مشخصات مسعود قائمی از خانه بیرون آمد و سوار ماشینی شد که دیروز جلوی در شرکت کامپیوتری الهام سمیرایی را سوار کرده بود و تا سر کوچه رفت ولی ناگهان سر کوچه ایستاد و پارک کرد و مسعود از ماشین پیدا شد و به ماشین تکیه داد و همانطور ماند.کمی بعد الهام از خانه درآمد و به سوی مسعود رفت و سوار ماشین شدند و رفتند و دیگر همه ی تکه های این پازل داشت جور میشد.

آمدم خانه؛تصویر هایی که دیده بودم را برای خودم آنالیز میکردم و تطابق میدادم و ناگهان...جرقه ای در فکرم حس کردم و به سرعت به سمت محله ی یوسف آباد حرکت کردم.به آنجا که رسیدم کوروش منتظرم ایستاده بود چون به او اطلاع داده بودم و او آمده بود و کمی از ماجرا را برایش گفتم و گفت:«پس الان باید زنگ بزنیم به پلیس تا بیان و الهام سمیرایی رو دستگیر کنن؟»

من نیش خندی زدم و گفتم:«واسه همینه که زیاد روت حساب نمیکنم.نه؛وقتی مسعود از خونه بیرون اومد کاملا مضطرب بود و وقتی از ماشین پیاده شد کتش رو از تن درآورد که بزاره صندوق عقب که یه چاقوی 15 الی 20 سانتی متری از جیبش افتاد و دوباره با احتیاط چاقو رو برداشت و گذاشت توی جیب کت و گذاشتشون صندوق عقب و جالب اینجاست که توی گزارش های قتل های سریالی اومده که یک چاقوی 15 الی 20 سانتی متری به صورت موازی و سه مرتبه در شکم مقتولین فرو رفته و از همین متوجه سریالی بودن قتل ها شدند.اما نکته ای که میمونه اینجاست،این که مقتول بعدی کیه؟»

کوروش بلافاصله به آقای مهدوی زنگ زد و جریان را گفت و من هم برای بدست آوردن کمی اطلاعات زنگ در خانه ی پیرزن را زدم و گفتم که آمده ام برای توضیح پرونده.بعد از سلام و علیک به بهانه ی بدست آوردن اطلاعات بیشتر خواستم که منزل مسعود و همسرش را ببینم و پیرزن بلافاصله قبول کرد و وقتی وارد خانه آنها شدم اولین چیزی که نگاه من را به خودش جلب کرد قاب بزرگی بود که به یکی از دیوار ها آویز بود و روی آن نام رئیس جمهور به صورت درشت نوشته شده بود؛محمد فرامرز پور!کمی که در اسم دقت کردم متوجه نکته ی هولناکی شدم و نام کوچک مقتولین به نوبت و از مقتول اول که دو ماه پیش به قتل رسید جلوی چشمانم رژه رفتند...

مراد،حامد،مجید،دانیال،فرهاد،رضا،احمد،معین،رحیم،زانیار،پرهام،ورمزیار و رامین...ابتدای اسم هرکدام جلوی چشمانم جدا شدند و به هم متصل شدند و دوباره شد...محمد فرامرز پور!

مقتول آخر و هدف اصلی رئیس جمهور است و به سرعت به سمت بیرون حرکت کردم و در حین بیرون آمدن به پیرزن گفتم که پسرش بیکار شده و عروسش به جای اون به سرکار میره و از خانه بیرون آمدم و همانطور که بیرون آمدم و به سرعت شروع کردم به دویدن به کوروش گفتم:«رئیس جمهور...بعدی رئیس جمهوره.»

کوروش هم سریع جریان را گرفت و پشت سر من شروع کرد به دویدن درحالی که به آقای مهدوی زنگ میزد.

کوروش همان طور که میدویدیم گفت:«آقای مهدوی گفت اتفاقا رئیس جمهور توی یکی از سالن های یوسف آباد امروز  ساعت 10 سخنرانی داره.»

مسعود احتمالا قبل از سخنرانی اقدام به قتل میکرد و تا رسیدن نیروهای ویژه که آقای مهدوی خبر کرده بود خیلی دیر میشد.به سرعت دو نگهبانی که جلوی در ایستاده بودند را کنار زدیم و با وجود ایست ایست گفتن های آنان به مسیرمان ادامه دادیم که آقای مهدوی رسید و آرامشان کرد و پشت سر ما به طرف سالن دوید.سالن مملو بود از جمعیت و رئیس جمهور هم در کنار صحنه به حرف های مجری گوش میکرد و ناگهان چشمم به مردی خورد که از کنار دیوار سالن که تقریبا تاریک هم بود با همان کتی که مسعود داشت کاملا سر به زیر داشت به سمت صحنه میرفت و من به سوی او دویدم؛فاصله ام زیاد بود...به رئیس جمهور نزدیک و نزدیک تر میشد و وقتی دیگر به یک متری صحنه زسید همان چاقوی معروف را از جیبش درآورد و من که دیدم نمیتوانم کاری کنم فریاد زدم ولی مسعود دستش را برای ضربه زدن بالا برده بود و محافظان رئیس جمهور که تازه متوجه شده بودند به سمت او دویدند ولی آنها هم نمی رسیدند که ناگهان در آخرین لحظه دستی مچ دست مسعود را گرفت و با یک تنه او را به گوشه ای انداخت!کوروش که اندام ورزیده ای داشت خودش را پرتاب کرده بود و چاقو را از دست مسعود قاپید و اورا به زمین انداخت تا محافظان رئیس جمهور مسعود را دستگیر کنند و ببرند.

لبخندی زدم و گفتم:«چطوری اینقدر سریع؟»

که کوروش پرید وسط حرفم و گفت:«همیشه خوب ببین.»

و در حالی که رویش را برگردانده بود و به صورتی قهرمانانه در حال رفتن بود گفت:«خودت بهم یاد دادی.»


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: برچسب‌ها: قسمت اول, دفترچه خاطرات یک کارآگاه خصوصی,



تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دفترچه خاطرات یک کارآگاه خصوصی و آدرس diary-of-a-detective.loxblog.com  لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.